۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

وقتی خیلی خسته میشم
یادت میفتم
میام سر این سجاده ی آبی میشینم تا شاید یک کم آروم بشم
عین قدیم تر ها
ولی افسوس که مدت هاست حتی اینجا هم پیداش نمیکنم
هر لحظه دارم تموم میشم
حالا ها وقتی اینجام دعا میکنم واسه رفقاکه به آرزو هاشون برسن و شاد باشن
واسه خودم هم دعا میکنم
که تموم بشه همش
تموم بشم فقط
همین
چیز زیادیه؟َ

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه


کاش من رها بودم از این همه درد
کاش من این نبودم
کاش من اصلا نبودم
کاش نبودم تا نبود این همه خستگی و بی جانی
کاش نبودم ...

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

بعد از این همه حرص خوردن منگم
انقد عر زدم که تارهای صوتیم درد میکنن
دیشب واقعا آرزو کردم که نباشم تا دیگه مجبورم نکن ،
هی مجبورم نکنن که زجر بکشم
من راحت نیستم خسته شدم از اینکه هی با خودم درگیر باشم که حالا باید کدوم جریان رو بشنوم و باورکنم و یا بالعکس کدومش مربوط به جریان در و دروازه میشه
همه خسته شدن و دیگه هیچ چیز جدیدی نیست،تکراری شده
ولی من عادت نمیکنم
یادم میمونه!

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

آخرین باری که بهم گفتی خداحافظ یادم نیست، من عادت نمی کنم و هر دفعه ناراحت میشم،
کاش خوب میشد حالت، من خودم رو مقصر میدونم برای این حال تو و هر دفعه ته دلم خالی میشه
بگو سلام و بگو خداحافظ

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

من احساس تعلق میکنم به اینجاو به آدماش!

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

mes amis

آهای اونایی که هی بهم میگید پاشو
حرفاتون رو تکرار میکنم
ولی چرا نمیشه؟
چرا من دوست دارم ناب ترین فحش های عالم رو بکشم به خودم؟
شاید واسه اینکه ازتون شرمنده م همش
باعث ننگتونم...

la femme


سال اول با هم آشنا شدیم
یک شب که اومده بود چایی بخوریم تو اتاق
گاها مغرور به نظر می رسید با اراده ای عجیب، برای من عجیب ترا ز همه این بود که چطور بچه ش رو میذاره خونه مامانش شهرستان و خودش میاد درس بخونه،از قضا بهترین شاگرد کلاس هم بود!
میخواست از شوهرش جدا بشه، هیچوقت نفهمیدم چرا ولی بالاخره کار خودش رو کرد.
چند روز پیشا که دوباره دیدمش غم توی چشماش نشسته بود، بچه ش رفته بود پیش باباش
گفت:" فکر میکردم بچه م بدون من میمیره در حالیکه حالا خیلی خوشحال تر از قبله"
بهش آفرین گفتم به خاطر اینکه واسه ی بچه ش زندگیش رو متوقف نکردو پیشرفت کرد.
بعد از اینکه رفت به خودم گفتم باید اراده ش رو الگو کنم !
یادداشتی از روزهای سخت:
فردایی که منتظرش بودم هیچوقت نیومد.
من موندم،موندم،موندم،همه رفتن!
خیلی گریه داشتم خیلی جاها ،خیلی بغض گلومو فشار داد خیلی لحظه ها ولی من سکوت شدم و با چشم های باز فقط خیره شدم .
نگفتم
به هیچکس و هیچ جیز نگفتم
از راه پله ها ،آسانسورها،تلفن های نحس، از دیوارها ،از اتاقا ، نگفتم از جاده ها...
تنها موندم و فریاد نکردم. نپرسیدم چرا و فقط هی رفتم جلوبا چشم های خیره رفتم جلو!
نپرسیدم چون جوابی نبود
من بزرگ می شدم
بزرگ بزرگ....

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

من باید بنویسم،
باید بنویسم
باید بگم از تمامی این ثانیه ها که به سختی میگذرن و انگاربهشون وزنه وصله
باید بگم از پیرمرد و پیرزنی که چشمشون به درمیمونه ،اونایی که همش منتظرن و هرکدوم دلشون واسه اون یکی بیشتر میسوزه!
باید بگم از بچه هایی که بزرگ میشن و یادشون میره چجوری بزرگ شدن!
از خستگی ها و تجربیات سالیان درازشون باید بگم!
ولی ناراحت کننده ست که اصلا جونی واسه این کار ندارم!!


۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

در چنین روزی من اومدم
کسی نبود به من کمک کنه تا راحت به دنیا بیام
امسال با سال های دیگه فرق داشت،از دیروز فکرم مشغوله و به قول شاعر گفتنی هی فکر میکنم که
" از کجا آمدم و آمدنم بهر چه بود؟ "
تبریک های مختلفی دریافت کردم
خیلی ها از اومدن من خوشحال شدن ولی حالا نمیدونم که آیا باز هم همین نظر رو دارن یا نه؟!
امسال من خیلی خسته م ،خیلی پا در هوام...
آرزوی روز تولد: کاش زودتر از اینهمه سر در گمی رها بشم...

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

هیچکس نمیفهمه
از همه متنفرم با اون قیافه های مدعی شون!
خاک بر سرها

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

یک صدای آشنا پشت خط
یک مامان عاشق که دلش خیلی تنگ شده بود،
به در و دیوارنگاه میکرد با حسرت انگار
بغلم کردو گفت که بوی بچه ش رو میدم
از بغلش که اومدم بیرون دیدم چشماش قرمزه ، گفتم گریه نکنید ،اون رفته تا پیشرفت کنه و افتخار بشه
یک جورایی خواستم دلداریش بدم ولی یادم رفته بود که خودم هم حالم بهتر نیست، جلوی خودمو به زور گرفتم، دوست داشتم یک عالمه بهش بگم ،از همه چی...
کلی نصیحتم کرد مبنی بر اینکه منم برم اونجاها، منم پیشرفت کنم
از دلتنگی ها و اجبار روزگار برای تحمل گفت!
وقتی رفتن من دلم گرفت خیلی
البته غبطه هم خوردم!



رفقای دور و نزدیک،

تولدتون مبارک.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

la semaine dernière

اتفاق ها انقدر زیاد و پشت سر هم شده که نمیدونم از کجا باید شروع کنم ! توی هفته ای که گذشت در ابتدای امر بنده به جرم نق نقو بودن تحقیر شدم که البته به منظور درمان این مرض لج درآر سکوت هم تجویز شد !
وقتی خودمو از جریان میکشم بیرون، میبینم حق با اوناست ولی صد حیف که من وسط گودم و یکهو حساب از دستم در میره !
فی الواقع حرف زدن برای بقیه خیلی راحته و آدما واسه خودشون کم میارن!
دیدن نمره های رنگارنگ هم شده بودن عین بلیط های رفت و بر گشت به قبر و اون دنیا!
و بالاخره فقط حضور یک آدم شاکی از من کم بود که ایشون هم به لطف پروردگار در صحنه حضور پیدا کردن!
ایشون اینجانب رو مسبب تمام بدبختی های اخیر میدونن.(من تقریبا عادت کردم فقط ناراحتی خودشه که لج منو درمیاره)
با تمام این توصیفات ، من هنوز زنده م ، هنوز نفس میکشم و...

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

فقط میدونم که اوضاع خیلی خرابه و بد بختی پشت سر بدبختی از راه میرسه!

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

امروز برای چند لحظه از تنها بودنم لذت بردم!