۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

یادداشتی از روزهای سخت:
فردایی که منتظرش بودم هیچوقت نیومد.
من موندم،موندم،موندم،همه رفتن!
خیلی گریه داشتم خیلی جاها ،خیلی بغض گلومو فشار داد خیلی لحظه ها ولی من سکوت شدم و با چشم های باز فقط خیره شدم .
نگفتم
به هیچکس و هیچ جیز نگفتم
از راه پله ها ،آسانسورها،تلفن های نحس، از دیوارها ،از اتاقا ، نگفتم از جاده ها...
تنها موندم و فریاد نکردم. نپرسیدم چرا و فقط هی رفتم جلوبا چشم های خیره رفتم جلو!
نپرسیدم چون جوابی نبود
من بزرگ می شدم
بزرگ بزرگ....

هیچ نظری موجود نیست: