سال اول با هم آشنا شدیم
یک شب که اومده بود چایی بخوریم تو اتاق
گاها مغرور به نظر می رسید با اراده ای عجیب، برای من عجیب ترا ز همه این بود که چطور بچه ش رو میذاره خونه مامانش شهرستان و خودش میاد درس بخونه،از قضا بهترین شاگرد کلاس هم بود!
میخواست از شوهرش جدا بشه، هیچوقت نفهمیدم چرا ولی بالاخره کار خودش رو کرد.
چند روز پیشا که دوباره دیدمش غم توی چشماش نشسته بود، بچه ش رفته بود پیش باباش
گفت:" فکر میکردم بچه م بدون من میمیره در حالیکه حالا خیلی خوشحال تر از قبله"
بهش آفرین گفتم به خاطر اینکه واسه ی بچه ش زندگیش رو متوقف نکردو پیشرفت کرد.
بعد از اینکه رفت به خودم گفتم باید اراده ش رو الگو کنم !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر