۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

یک صدای آشنا پشت خط
یک مامان عاشق که دلش خیلی تنگ شده بود،
به در و دیوارنگاه میکرد با حسرت انگار
بغلم کردو گفت که بوی بچه ش رو میدم
از بغلش که اومدم بیرون دیدم چشماش قرمزه ، گفتم گریه نکنید ،اون رفته تا پیشرفت کنه و افتخار بشه
یک جورایی خواستم دلداریش بدم ولی یادم رفته بود که خودم هم حالم بهتر نیست، جلوی خودمو به زور گرفتم، دوست داشتم یک عالمه بهش بگم ،از همه چی...
کلی نصیحتم کرد مبنی بر اینکه منم برم اونجاها، منم پیشرفت کنم
از دلتنگی ها و اجبار روزگار برای تحمل گفت!
وقتی رفتن من دلم گرفت خیلی
البته غبطه هم خوردم!


هیچ نظری موجود نیست: