۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه


شب یعنی دل دل زدن
شب یعنی درک عمیق از تنهایی در سکوت ...

( با من بگو، حرف بزن، خوب میشی، گریه کن،گریه نکنی ، حرف نزنی سخته... )
اینا رو قبلا ها بهم گفتی با خیلی چیزای دیگه
هر از چند گاهی میخونمشون ، گاهی وقتا دلتنگم میکنن، گاهی وقتا هم نیرو میگیرم ازشون
ولی حالاها
خواسته یا ناخواسته و یواش یواش داری منو دور میکنی از خودت،
داری میگی برو،نمیدونم هم چرا؟
ازفاصله ها متنفرم ،
شاید بازم داری بهم یاد میدی که خودم در اولویت باشم ،خود خودم
شاید هم هستم عین همه ی آدما و خبر ندارم
ولی مطمئنم که نمیخوام دیگه همش درگیر باشم که حقم چیه از دنیا و آدماش!

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه


نتیجه ی جلسه:
من باید در رفتارم تجدید نظر کنم
باید زندگی کنم در لحظه فقط
نباید فکر کنم اصلا به هیچی بخصوص به چیزایی که تو راهن
چون الان وقت ندارم
تازه یک حسن دیگه ی جلسه این بود که ما ایمان آوردیم که کفشدوزک خیلی از چیزا یادش نیست و ما هم نباید ازش توقع داشته باشیم
امروز روز شلوغی بود
شروع کردم به خوندن،جلسه داشتیم که توش یک عالمه پیشنهاد شنیدم، خداحافظی کردم با بچه هایی که دارن میرن
یک حس عجیب هست
وقتی برمیگردم با دقت نگاه میکنم میبینم خیلی سخت گذشت این چند وقت ، فقط هم خودم میفهمم
همینه که خستگی آورده واسم
آره،
خودشه!

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

دیروز اولین دسته گل زندگیمو خریدم واسه کسی که خیلی دوسش دارم
یک شاخه رز بود باسه تا از اونا که اسمشونو نمیدونم
وقتی خوب دیدمش فهمیدم که چقدر بزرگ شده ، مرد شده واسه خودش
یادم اومد ازشب ها و روزهایی که گذشت، از خنده ها و گریه هامون
آرزو کردم از ته دل که بهترین ها مال اون باشه تا همیشه خوشحال باشه و بخنده!
اینجا ما یک عدد آدم عاشق داریم که همش به عشقش فکر میکنه
همه چی رو با اون میخواد و دنیاش شده اون
ظاهرا اون طرف هم اینطوریه
همدیگه رو خیلی دوست دارن ، میخوان عروسی کنن با هم، هی با هم میرن مشاوره ی ازدواج
بعد از یک شکست داره خوشبخت میشه کم کم
من حال میکنم اون خوشحاله،
ولی واقعا جای سؤاله که آیا دوست داشتن وجود داره؟ یا همش از روی عادته؟
جنگ شروع شده باز
درحالیکه من هم جونی ندارم دیگه
خداوکیلی منو بی خیال بشید!!

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

یک دختره هست که خیلی گیج شده، هیچکس خوب نمیشناسدش
خیلی وقته همش داره حرص میخوره،
حرص خیلی چیزارو، شاید هم چیزای خیلی الکی
همش تو نگاهش غمه
نمیتونم طولانی تو چشماش خیره بشم، خودش هم نگاهش رو میندازه جای دیگه وقتی حرف میزنه
به خودش حق نمیده، فقط یک عالمه سؤال داره، از حرفاش پیداست
کاراش هیچ وقت تموم نمیشه،چون تمرکز نداره
هدف داره ولی جون نداره
یک کم از آدما بدش میاد،
مخصوصا اونایی که نصیحت میکنن هی در حالیکه فقط ادعا میکنن و در واقع نمیفهمن!



۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

من همش حس میکنم خنگ شدم و در واقع هوشی ندارم اصلا
از همه چی میترسم
از آینده ای که توخالی باشه

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

من از دروغ متنفرم
از ریاکاری و از آدمای دروغگو
دوست دارم اینو به زور به همه بفهمونم !

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

رفتیم قدم زدیم و بستنی خوردیم
جای یواشکیمون بسته بود درش، رفتیم یک جای نسبتا آروم
من گفتم ، از داستان های شبیه هم گفتم
آهنگ گوش دادیم
بعد گفت بدست آوردن موفقیت بدیهیه ولی خوشبخت شدن جای نگرانی داره
وسطش هم گفت: خداصبرت بده
حال داد همش!

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه


همین!

گفتی

باید با خودم رفیق بشم
باید خاطره های گذشته رو فراموش کنم و به راه های بهتر شدن فکر کنم
شروع کنم به ساختن
تا روزهای موفقیتم ما همدیگه رو ببینیم باز
میبینی؟
اینا رو تو گفتی
حرفات مال همین نزدیکی هاست، همین دور و برا
انگار که عین قدیم ترها کنارم نشستی و تو گوشم میگیشون،
حسشون میکنم
انگار منو بیدار میکنی
یادم میندازی که من باید تقاص خیلی از اشک هارو پس بگیرم
که من باید حقموپس بگیرم....

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

به زور اومدم خوابگاه
دلم نمیخواست
ولی سخته ها
کاش یکی بفهمه!

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

من خوابم میاد
آره
اصلا دلم میخواد نق بزنم
دارم میزنم،حسودین؟
گریه میکنم ، هرجا که کسی منو نشناسه
تا شاید خالی بشم
داستان به کدامین گناه رو تکرار میکنم چندین بار در روز
اشک های شورم رو مزه میکنم
رفتن آدم ها رو نگاه میکنم
وبه اینکه خودم چطور ایستادم و پای رفتن ندارم
فکر میکنم

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

آره،
شاید حق با تو باشه
چرت میگم
چون توقع دارم
راستی یادم اومد که ماها آش رشته هم میخوردیم با نون بربری!
اصلا ماها چقد میخوردیم؟هان؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

اینکه فقط خودم هستم
امروز بهم اثبات شد
با دیدن ای در و دیوار و این آدما
من دوستای خوبی دارم که بهم میفهمونن چطور باید زندگی کنم!
همه جا ناآرومم
وقتی رفتی غصه ی دنیا به دلم نشست انگار
کنترل کردم خودم رو که گریه نکنم
بیشتر از دوری،دلواپسی برای تو اذیتم میکنه
کاش آروم بشی
همین!!!

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

خداحافظ

با اینکه این شهرغم داره برام
باز هم خداحافظی ازش سخته
دلم تنگ میشه واسه همه جاهاش
واسه خونه مون و ...

دلم میخواد

دلم میخواد بشینم روی زمین و های های گریه کنم
جیغ بزنم
واسه اینکه دیگه نیستم اینجا تا بشینم پای حرفات تو نصف شب
حرفایی که تهش یا دعوامون شه یا به یک دردمشترک برسیم
دلم میخواد اینقدر بزرگ بشم که تو بهم افتخار کنی
دوست دارم گریه کنم واسه حسرتی که با خودم میبرم سوغات
حسرت آغوشت رو میگم
دلم میخوادیک روزی دیگه همش با هم باشیم
یک روز که تو رها باشی دیگه
غصه نداشته باشی
دلم میخواد فراموش نکنم ثانیه ها رو ،حسرت نگاهت رو ، آرزو هات رو و....
دلم میخواد....

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه


فروردین 86 خواستم که دیگه تنها نباشم
انگار خواب بودم
در کمال ناباوری وبا مخالفت اکثریت خواستم که ما بشم
غافل از اینکه کسی اینو نمیخواست
مردمیدونی وجود نداشت
اولین های من شروع شد
تابستون 86/
خیلی چیزا عوض شد
غافل بودم از اینکه کسی قدر من و لحظه های منو نمیدونه
شب های سختی گذشت با اینکه من ما شده بودم
اینجا بود که فهمیدم فرقی نداره ما شدنم با من بودنم
تابستون 87/
شب هایی که خواب نداشتن
منی که تنهاییش ترک خورده بوداولین هایی که زهرمار بودن
بیچاره تنهاتر شده بود انگار
تابستون 88/
همه چیز تموم شده
منی که جونی واسش نمونده
تنها مونده با یک عالمه خاطره
خسته ست از دنیا و بازی های آدم هاش
منتظر نیست دیگه
میخاد که تموم بشه فقط
من اینجا بودما!

کفشدوزک

آره کفشدوزک!
داستانت آشنا بود، شبیه مال یکی غیر تو
عین یک بازی بی برگشت
بازی ای که هنوز ادامه داره ومعلوم نیست که ما توش برنده میشیم یا نه؟
توی این بازی گذشته خاطره ست،حال پر از استرس و آینده نامعلوم
....

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

ما

همه رفته بودن، دستت رو گذاشتی رو پام که بشینم

ماست میخوردی هی تا شاید خنک شی

داغ بودی چون

یک شلوار نارنجی که میگفتی مامانت دوخته پات بود،گل گلی و گشاد

میگفتی مال زمانیه که ناراحتی و عصبانی ،با هم به صدای زوزه ی باد گوش دادیم

پرسیدی که چرا آدما نامردن و بی معرفت

ازخاطره هات گفتی،خیلی گفتی ،خیلی پرسیدی، یادته؟

جمعه ی اول رفتیم پارک واولین دعوا

شاید شرایط مارو به هم نزدیک کرد،شایدهم ناخواسته بود این رفاقت

راستش نمیدونم چرا و چجوری ولی ما با هم رفیق شدیم،با هم شدیم

به من میگفتی مغز کمکی

بس که درد داشتی برات دعامیکردم همش

پیاده رو ها شاهدن که به ما چی گذشت،چه شب هاو روزهایی گذشت!

یادته؟چیزای خوب هم بود که خوشحالمون می کرد،نون خامه ای و بستنی وسیب زمینی وپسته و...

دوستی1ساله ی ما پایان خوبی نداشت که خاطره بشه واسمون

حالا تو رفتی یک جای خیلی دور که دستمم بهت نمیرسه دیگه

میدونی؟

من دیگه لونه ندارم

دیگه خیلی تنهام

دلم میگیره وقتی فکر میکنم به نبودنت،

اشکام که به حرمت رفاقتمون بی اختیار میان ،بدرقه ی راه دورت!