۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

ما

همه رفته بودن، دستت رو گذاشتی رو پام که بشینم

ماست میخوردی هی تا شاید خنک شی

داغ بودی چون

یک شلوار نارنجی که میگفتی مامانت دوخته پات بود،گل گلی و گشاد

میگفتی مال زمانیه که ناراحتی و عصبانی ،با هم به صدای زوزه ی باد گوش دادیم

پرسیدی که چرا آدما نامردن و بی معرفت

ازخاطره هات گفتی،خیلی گفتی ،خیلی پرسیدی، یادته؟

جمعه ی اول رفتیم پارک واولین دعوا

شاید شرایط مارو به هم نزدیک کرد،شایدهم ناخواسته بود این رفاقت

راستش نمیدونم چرا و چجوری ولی ما با هم رفیق شدیم،با هم شدیم

به من میگفتی مغز کمکی

بس که درد داشتی برات دعامیکردم همش

پیاده رو ها شاهدن که به ما چی گذشت،چه شب هاو روزهایی گذشت!

یادته؟چیزای خوب هم بود که خوشحالمون می کرد،نون خامه ای و بستنی وسیب زمینی وپسته و...

دوستی1ساله ی ما پایان خوبی نداشت که خاطره بشه واسمون

حالا تو رفتی یک جای خیلی دور که دستمم بهت نمیرسه دیگه

میدونی؟

من دیگه لونه ندارم

دیگه خیلی تنهام

دلم میگیره وقتی فکر میکنم به نبودنت،

اشکام که به حرمت رفاقتمون بی اختیار میان ،بدرقه ی راه دورت!

هیچ نظری موجود نیست: