۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

استادجان

این ترم هم نموم بشه ایشالا دیگه ریخت این استاد رو نبینم
بس که نحس تشیف دارن ایشون

من

من

وحشی شدم

نعره میزنم و همه چیزرو خرد میکنم

اصلا اگه اینکارو نکنم انگار آروم نمیشم

راستش اصلا آروم نمیشم

همه ش الکیه

فقط خودمو گول میزنم

اصلا نمیخوام از خواب بیدار بشم و بفهمم که همش یک خواب وحشتناک بوده، یک کابوس

میخام وقتی پا میشم ببینم دیگه نیستم

دیگه نیستم

دیگه مردم من

دیگه آرومم و راحت

راحت...

راحت.....

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

با تو ...
لحظه های سردرگمی واقعا دارن منو نابود میکنن
از درون خرد میکنن
بالاخص که این اواخر زیاد شدن انگار تو زندگیم
شب ها و روزهایی که با بیقراری دارن میگذرن
دیدن اینکه توداری پرپر میشی
بال بال میزنی
دیدن اینکه داری نابود میشی تدریجا
باور کن به کسی برنمیخوره به اندازه ی من اگه تو درد بکشی
چون هیشکی عین من با تو نگذروند ثانیه های غم رو
من از روی حرص لج میکنم با تو
می ایستم پرخاش میکنم و...
نفرین
نفرین بر کسی که تو رو از من گرفت
در حالیکه جدا نیازمند توام
Qui sait ?
Peut-être, je n'ai pas de tête, juste un tout petit trou,
par où je vois les étoiles de temps à autre.
Qui sait ?
Peut-être, je n'ai pas de tête mais une toute petite brèche dans un mur,
d'où vient la rumeur des gens.
Qui sait ?
Peut-être je n'ai pas de cœur, juste un petit moteur sans chaleur
qui chante sa chanson en mineur.
Qui sait ?
Peut-être je n'ai pas de cœur, juste un tout petit bruit qui me fait peur la nuit,
dans le silence, entre les heures.
Si j'avais juste la moitié d'une tête , j'entendrais tes appels au secours.
Cette moitié me suffirait pour savoir ce qui t'a blessé et
Si j'avais juste la moitié d'un cœur, je verrais tes cernes au petit jour.
Cette moitié me suffirait pour comprendre le mal que je te fais.
Qui sait ?
Peut-être que je n'ai pas d'âme, juste une toute petite flamme,
l'écho d'une étoile, morte depuis des millions d'années.
Qui sait ?
Peut-être que je n'ai pas d'âme, non, même pas de flamme, juste une ombre,
un vide, une petite pièce sombre, le creux entre deux lames.
Si j'avais juste la moitié d'une âme, je pourrais voler bien plus haut,
je verrais tes yeux éteints, je saurais faire ce qu'il faut.
Si j'avais juste une poussière d'âme, je n'pourrais jamais tout briser
mais je ne sais pas t'aimer et je te fais pleurer.
Qui sait ?
Peut-être je n'ai pas de tête, juste un tout petit trou
par où je vois les étoiles de temps à autre.
Qui sait ?
peut-être je n'ai pas de cœur, juste un tout petit bruit qui me fait peur la nuit,
dans le silence, entre les heures.
( Daniel Lavoie )

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

اه...

بد ترین لحظه ی زندگی اینه که احتمال بدی 1درسی که افتادی باز بیفتی
خیلی درده
چون تموم برنامه های داشته و نداشته ت به فنا میره
خاک بر سر

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

....

چقدر سخته وقتی منتظری!

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

هی!

بسه
جمع کن خودتو
از همه متنفری
خوب بقیه هم دقیقا همین حسوبه تو دارن
شک نکن!!
در واقع هیچ حسابی با هیچکس نداری
پس توقعتو بیار پایین
لطفا

ای جان



برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
.....

نق نق...

وقتی دیگه هیچی نمیمونه
یاوقتی حتی گریه هم تکراری میشه ذهن خودبخود میگرده دنبال لحظه های خوش
بیچاره ذهن من همیشه اینجای قضیه گیر میکنه
لحظه های خوشی همیشه آرزو بودن براش
همیشه دلم با ذهنم توی جنگه
تصمیم سخته
من تنها شدم
فقط اینو میدونم
از وقتی شماها رفتین
اتاقی که شاهد تمام لحظه ها بود
با من غریبه ست حالا
ترس من از برخورد دوباره با همه چیز
سختی نداشتن توقع
سخنی بیدار شدن و دیدن دوباه ی دنیا و آدماش در حالیکه از ته دل ازشون متنفر نیستم
سختی تحمل این همه تضاد
سختی نداشتن هیچ علاقه ای
سختی اینکه نمی فهمم چی میخوام واقعا
سختی متهم شدن به نفهمیدن
شاید بعدا خودم هم باورم نشه حال الانم رو
درواقع خودمو مرده میبینم
آره من مردم
به طور احمقانه دنبال ناجی میگردم
خیلی احمقانه س که من دنبال یکی بگردم فقط واسه اینکه باهاش حرف بزنم دیگه انرزی واسه ادامه دادن ندارم
جرات تموم کردن هم ندارم
فقط سرگردونم
شایدهمین سرگردونی بهم شجاعت بده

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

آره

...
ناراحت نباید بشی چون این یک وضعیت کاملا تکراریه
همیشه هم بودن آدمایی که بخوان قضاوت کنن کی مجرمه
اصلا مشکل از جایی شروع میشه که تو میخوای آرامش داشته باشی
فرار باید بکنی از همه ی این ها
نو داری یکجور دیگه فکر میکنی
باید به فکرهات ادامه بدی تا به یک نتیجه برسی
آره واقعا هیچکس به تو مربوط نیست همونطور که تو به اونا ربطی نداشتی
اونا هرکار که میخان میکنن
هیچکس تو هیچی نتونست تو رو شریک کنه
دیدی همیشه تنها موندی!

... elle


پرسید:من از تو عبور میکنم این روزها؟
سکوت کردم
حالا فریاد میکنم که همه از هم گذشتیم
ازهم دور شدیم خیلی
ماها بزرگ شدیم حتما...

فرار


یک جایی دورتر از اینجاها
یک جایی که خالی باشه
فقط من باشم
بدون آدما با توقعای سیاهشون
خسته وبی جون
میخام که پرواز کنم
یک جایی که چرایی زندگی نکنه
منو ببرین

شما

جواب چراهاتان خاموشی بود
شاید چون این شب ها را شما حتی فکر هم نکردید ولی من میدیدم
من پیشگویی نمی کردم
من میدیدم
خستگی هایم راشاید زیاد دیده اید
نیمه جان بودم انگار
میخندیدم در حالیکه ذره ذره ها ی وجودم هر لحظه زار میزدن
ما ها از هم عبورمیکردیم
شمارا نمیدانم
ولی برای من سخت بوداین عبورها
درحالیکه از همه مجبورتربودم برای این گذشتن ها
بالاخره قانون جنگلی دنیا حکمش رو به من تحمیل کرد
ومن مجبورشده ام
لحظه ها رو محکم به خاطر بسپرم
لحظه هایی از دیارامروز و دیروز
تا اگر فردایی بود
و من هم بودم
هیچ کدومشونو گم نکرده باشم جایی
یا کسی از من ندزدیده باشتشون یکوقت!!

توقع
توقعی نمانده برای من از هیچ چیز
مثلا از گل توقع ندارم که خوشبو باشد دقیقا در همان حد که از جوراب هایم توقع ندارم بوی گند ندهند وقتی از سرگردانی های روزانه ام بر میگردم
توقعی ندارم از هیچکس حتی از مادرم که دوستم بدارد
و باز هم میرسم به همان سئوال همیشگی که آیا به حقیقت دوست داشتن در دنیای واقعی ما وجود دارد و آیا معنایی برای این حقیقت یافت میشود؟

شروع

1/شهریور
همیشه اولین ها سخت بوده و پر استرس
این دفعه اینجوری شروع میکنم
.....
دلم میخواد چون!!