وقتی دیگه هیچی نمیمونه
یاوقتی حتی گریه هم تکراری میشه ذهن خودبخود میگرده دنبال لحظه های خوش
بیچاره ذهن من همیشه اینجای قضیه گیر میکنه
لحظه های خوشی همیشه آرزو بودن براش
همیشه دلم با ذهنم توی جنگه
تصمیم سخته
من تنها شدم
فقط اینو میدونم
از وقتی شماها رفتین
اتاقی که شاهد تمام لحظه ها بود
با من غریبه ست حالا
ترس من از برخورد دوباره با همه چیز
سختی نداشتن توقع
سخنی بیدار شدن و دیدن دوباه ی دنیا و آدماش در حالیکه از ته دل ازشون متنفر نیستم
سختی تحمل این همه تضاد
سختی نداشتن هیچ علاقه ای
سختی اینکه نمی فهمم چی میخوام واقعا
سختی متهم شدن به نفهمیدن
شاید بعدا خودم هم باورم نشه حال الانم رو
درواقع خودمو مرده میبینم
آره من مردم
به طور احمقانه دنبال ناجی میگردم
خیلی احمقانه س که من دنبال یکی بگردم فقط واسه اینکه باهاش حرف بزنم دیگه انرزی واسه ادامه دادن ندارم
جرات تموم کردن هم ندارم
فقط سرگردونم
شایدهمین سرگردونی بهم شجاعت بده
یاوقتی حتی گریه هم تکراری میشه ذهن خودبخود میگرده دنبال لحظه های خوش
بیچاره ذهن من همیشه اینجای قضیه گیر میکنه
لحظه های خوشی همیشه آرزو بودن براش
همیشه دلم با ذهنم توی جنگه
تصمیم سخته
من تنها شدم
فقط اینو میدونم
از وقتی شماها رفتین
اتاقی که شاهد تمام لحظه ها بود
با من غریبه ست حالا
ترس من از برخورد دوباره با همه چیز
سختی نداشتن توقع
سخنی بیدار شدن و دیدن دوباه ی دنیا و آدماش در حالیکه از ته دل ازشون متنفر نیستم
سختی تحمل این همه تضاد
سختی نداشتن هیچ علاقه ای
سختی اینکه نمی فهمم چی میخوام واقعا
سختی متهم شدن به نفهمیدن
شاید بعدا خودم هم باورم نشه حال الانم رو
درواقع خودمو مرده میبینم
آره من مردم
به طور احمقانه دنبال ناجی میگردم
خیلی احمقانه س که من دنبال یکی بگردم فقط واسه اینکه باهاش حرف بزنم دیگه انرزی واسه ادامه دادن ندارم
جرات تموم کردن هم ندارم
فقط سرگردونم
شایدهمین سرگردونی بهم شجاعت بده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر