۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

- : سلام.
- : سلاا ا ا م.
- : خوبی؟
- : آره تو خوبی؟
- : شکر، می گذره !
حالاها دیگه از اینکه چیجوری میگذره نمیگه،
شاید چون دیگه واسه کسی اونقدرهاهم مهم نیست،
و شاید چون دیگه اصلن کسی نیست!

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

بعد از سه هفته ای که نمیدونم چجوری گذشت امروز دیگه زدم بیرون تا یه قدمی بزنم

شهر بچگی هام خیلی کوچولو شده واسم،

قدیما بزرگتر بود ، اون وقتا همه جا دور بود واسه پاهای کوچولوم!!

حالا همه هی واس خودشون بگن شهر بزرگ شده!!

ایستگاه اتوبوسی که فقط یک تابلوداره و ما حتی تو بارون هم منتظر می موندیم کنارش تا یه اتوبوسی بیاد و ببردمون مدرسه!!

مسجدی که همش با مامان میرفتیم،پیاده روهایی که موزاییکاش یکی در میون تو جاشون لق میزنن،

رسیدم به مغازه ی نقره فروشی دور میدون،

یادم اومد که حلقتو از اینجا خریدی ،یه حلقه ی نقره با نگین مستطیل سبز، راستی چیکارش کردی؟؟

راه میرفتم عین دیوونه ها و فکر می کردم به روزایی که گذشت

کج و کوله راه میرفتم

که یهو نیگام گیر کرد به نیگاه یه دوست قدیمی

پر از شور بود با یک دلهره تو چشاش!

هم دبستانی بودیم،اون وقتا آسم داشت و لباش همش خشک بود ،

بهش گفتم اومدم شهر و آدماشو ببینم،اونم در جا گفت : "بسه! جو نگیردت ،انگار کجا بودی و چند وقته نبودی! "

وقتی گفتم حدود ده ماهه که اینورا نیومدم چشاش داشت قلپّی می زد بیرون

ازدلتنگی پرسید

نگفتم

نگفتم نبودم اینجا چون کسی نبود که بودنم رو بخاد!

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

تظاهر،
بطالت،
تنهایی،
دیوار،
ترس،
پادرهوایی،
سکوت،
قفس،
فرار؟؟
خالی !!!

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

خیلی حرف دارم که بگم ولی حالا نمیتونم،
یه کم صبر کن!!

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

انگار دستام سردِ سردن

انگار چشمام شب تارن

آسمون سیاه

ابرپاره پاره

شرشر بارون داره می باره

حالا رفتی و من تنهاترین عاشقم رو زمین

تنها خاطراتم تو بودی فقط همین!!

(این آهنگ روگوش میدم همش)

وقتی میدونی این کار اشتباهه ولی هی دلت میخاد انجامش بدی
دلهره و وسوسه ولت نمیکنن
یه جور ناجوری میچسبن بهت تا تو بالاخره گند عظما رو بزنی!

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

یک ساعت خوبی ومن
به خودم میگم مگه چی کم داری دختر؟!
بین خودمون بمونه ولی اینقدر دلم برات میسوزه که از کرده ی خودم پشیمون میشم و میگم کاش به خاطر تو هم که شده تحمل میکردم ،
ولی امان از دوباره ای که توش آه میکشی و شروع میکنی به تکرار حرف های قدیمی ،البته تازگی ها چیزای جدید هم زیاد میگی
نمیدونم اصلا مقصر کیه! گذشته ی تو یا اصلا من؟ خودم یا خودت؟؟
نمیدونم اصلا با خودت چی فکر می کنی!
تنها چیزی که میدونم اینه که این حس منفور تضاد هر روز و هر لحظه بیشترو بیشتر داره منِ منو میخوره
حس بدی که تا بیدار میشم باهامه
نه اصلا تو خوابمم هست،
همه جا هست ،
همه جا
...