بعد از سه هفته ای که نمیدونم چجوری گذشت امروز دیگه زدم بیرون تا یه قدمی بزنم
شهر بچگی هام خیلی کوچولو شده واسم،
قدیما بزرگتر بود ، اون وقتا همه جا دور بود واسه پاهای کوچولوم!!
حالا همه هی واس خودشون بگن شهر بزرگ شده!!
ایستگاه اتوبوسی که فقط یک تابلوداره و ما حتی تو بارون هم منتظر می موندیم کنارش تا یه اتوبوسی بیاد و ببردمون مدرسه!!
مسجدی که همش با مامان میرفتیم،پیاده روهایی که موزاییکاش یکی در میون تو جاشون لق میزنن،
رسیدم به مغازه ی نقره فروشی دور میدون،
یادم اومد که حلقتو از اینجا خریدی ،یه حلقه ی نقره با نگین مستطیل سبز، راستی چیکارش کردی؟؟
راه میرفتم عین دیوونه ها و فکر می کردم به روزایی که گذشت
کج و کوله راه میرفتم
که یهو نیگام گیر کرد به نیگاه یه دوست قدیمی
پر از شور بود با یک دلهره تو چشاش!
هم دبستانی بودیم،اون وقتا آسم داشت و لباش همش خشک بود ،
بهش گفتم اومدم شهر و آدماشو ببینم،اونم در جا گفت : "بسه! جو نگیردت ،انگار کجا بودی و چند وقته نبودی! "
وقتی گفتم حدود ده ماهه که اینورا نیومدم چشاش داشت قلپّی می زد بیرون
ازدلتنگی پرسید
نگفتم
نگفتم نبودم اینجا چون کسی نبود که بودنم رو بخاد!