۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

بعد از سه هفته ای که نمیدونم چجوری گذشت امروز دیگه زدم بیرون تا یه قدمی بزنم

شهر بچگی هام خیلی کوچولو شده واسم،

قدیما بزرگتر بود ، اون وقتا همه جا دور بود واسه پاهای کوچولوم!!

حالا همه هی واس خودشون بگن شهر بزرگ شده!!

ایستگاه اتوبوسی که فقط یک تابلوداره و ما حتی تو بارون هم منتظر می موندیم کنارش تا یه اتوبوسی بیاد و ببردمون مدرسه!!

مسجدی که همش با مامان میرفتیم،پیاده روهایی که موزاییکاش یکی در میون تو جاشون لق میزنن،

رسیدم به مغازه ی نقره فروشی دور میدون،

یادم اومد که حلقتو از اینجا خریدی ،یه حلقه ی نقره با نگین مستطیل سبز، راستی چیکارش کردی؟؟

راه میرفتم عین دیوونه ها و فکر می کردم به روزایی که گذشت

کج و کوله راه میرفتم

که یهو نیگام گیر کرد به نیگاه یه دوست قدیمی

پر از شور بود با یک دلهره تو چشاش!

هم دبستانی بودیم،اون وقتا آسم داشت و لباش همش خشک بود ،

بهش گفتم اومدم شهر و آدماشو ببینم،اونم در جا گفت : "بسه! جو نگیردت ،انگار کجا بودی و چند وقته نبودی! "

وقتی گفتم حدود ده ماهه که اینورا نیومدم چشاش داشت قلپّی می زد بیرون

ازدلتنگی پرسید

نگفتم

نگفتم نبودم اینجا چون کسی نبود که بودنم رو بخاد!

هیچ نظری موجود نیست: