۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

یک ساعت خوبی ومن
به خودم میگم مگه چی کم داری دختر؟!
بین خودمون بمونه ولی اینقدر دلم برات میسوزه که از کرده ی خودم پشیمون میشم و میگم کاش به خاطر تو هم که شده تحمل میکردم ،
ولی امان از دوباره ای که توش آه میکشی و شروع میکنی به تکرار حرف های قدیمی ،البته تازگی ها چیزای جدید هم زیاد میگی
نمیدونم اصلا مقصر کیه! گذشته ی تو یا اصلا من؟ خودم یا خودت؟؟
نمیدونم اصلا با خودت چی فکر می کنی!
تنها چیزی که میدونم اینه که این حس منفور تضاد هر روز و هر لحظه بیشترو بیشتر داره منِ منو میخوره
حس بدی که تا بیدار میشم باهامه
نه اصلا تو خوابمم هست،
همه جا هست ،
همه جا
...

هیچ نظری موجود نیست: