۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

سه ره پیداست.
نوشته بر سر هریک به سنگ اندر،
حدیثی که ش نمیخوانی برآن دیگر.
نخستین راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ،اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر، راه نیمش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا وگردم درکشی آرام
سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام .
من اینجا بس دلم تنگ است و هرسازی که می بینم بدآهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان « هر کجا » آیا همین رنگ است؟
تیکه ی آخر این شعر تنهاچیزی بود که تو اون لحظه به ذهنم رسیدتاروی دیوان حافظت بنویسم.
بعدشم تو یدونه از اون گل قرمزایی که کش رفته بودی رو دادی به من،
میبینی!
اینجوری شد که دوتاییمون به هم یادگاری دادیم تا بعداًها وقتی داریم تو خاطراتمون گشت میزنیم و یاد روزای قدیم میفتیم واسه دوستیمون مدرک داشته باشیم!